حسبحالی ننوشتیم و شد ایامی چنددرست چهل روز است جناب سرزنش رفته. اینقدر نبودنش تلخ است که «هر ثانیه بسان یکی قرن بس دراز» میآید به چشمم. مثل بچهای شدهام که پدر و مادرش او را در خیابان بهعمد ول کرده باشند. حالا درد آن بچهها را خودم حس میکنم. آنهم نه در کودکی، میانسالی. «این سرنوشت تیره چه بودش رقم زدی؟» جناب سرزنش!تا دو هفته پیش، نیمهشبها همینطور بیانگیزه راه میافتادم در خیابان و هی زمزمه میکردم: «بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو». حالا در کنج اتاق مینشینم و خیره میشوم به گوشهای و به صدای ساعت گوش میکنم: تیک... تاک... تیک... تاک... و سهتارم را که برمیدارم ناخودآگاه میگویم: «استاد رفت... یار رفت... تسلیت سهتار»!گاهی وقتها از دستش حرص میخورم، اما با خودم که سرحساب میشوم میبینم کار خوبی کرد رفت. از دستم راحت شد. داشت جان میکند بینوا. برای همین، حتم دارم که اگر بتوانم پیامی برایش بفرستم که «با من چگونه بودی و بی من چگونهای؟» پاسخ خواهد داد که «من خوشم بی تو».تا حالا صدبار برای خودم برنامه ریختهام که خوب زندگی کنم. میدانم اگر برگردد و ببیند ولمعطل بودهام عاقبت عدم فرار از مدرسه...
ادامه مطلبما را در سایت عاقبت عدم فرار از مدرسه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 4mohsenbaghbanic بازدید : 38 تاريخ : سه شنبه 30 آذر 1395 ساعت: 8:15